۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۷:۲۸
دلنوشته شهدا
وقتی پاشو از دست داد فقط گفت: یا ابوالفضل
وقتی ترکش به قلبش خورد بلند گفت:
یا مهدی (عج)
سرش را بلند کردم که بگذارم روی پایم
گفت:ول کن سرم رو بذار آقا سرم رو بغل کنه
هنوز لبخند بر لب داشت وچشم هایش به افق بود که رفت
چه رفتنی ؟؟سر به دامن مولا...
با لبخند ...با آرامش
.
.
.
در روز تبادل پیکر شهدا، یکی از شهدایی که عراقیها
کشف کرده بودند، هویتش معلوم نبود...
سردار باقرزاده پرسید: از کجا میگویید این شهید ایرانی است؟
پاسخ عراقیها جگرمان را حال آورد...
ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود که روی آن نوشته شده «یا حسین شهید».
از این پارچه مشخص شد که ایرانی است.
.
.
.
یک داوطلب برای شب عملیات می خواستند که روی مین برود.پیر مرد و جوانی داو طلب شدند.پیرمرد اصرار داشت که خودش برود.
اما به توافق نرسیدند.بنا شد تا قرعه بگیرند.پیرمرد به سرعت برگه ای از کوله اش در آوردو اسامی را روی آن نوشت.
داد به فرمانده وگفت:بردار.فرمانده یکی را برداشت.نام پیرمرد بود.پیرمرد را بغل گرفت و از او خداحافظی کرد.پیرمرد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدو میخندید و می رفت.فرمانده برگه های قرعه را داخل جیب خود گذاشت.
خبر شهادتش که به فرمانده رسید،گریست وبرگه های قرعه را از جیبش در آورد ونگاهی به آنها انداخت.ناگهان ماتش زد!!!
در هر دو برگ نام پیرمرد نوشته شده بود...
اما به توافق نرسیدند.بنا شد تا قرعه بگیرند.پیرمرد به سرعت برگه ای از کوله اش در آوردو اسامی را روی آن نوشت.
داد به فرمانده وگفت:بردار.فرمانده یکی را برداشت.نام پیرمرد بود.پیرمرد را بغل گرفت و از او خداحافظی کرد.پیرمرد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدو میخندید و می رفت.فرمانده برگه های قرعه را داخل جیب خود گذاشت.
خبر شهادتش که به فرمانده رسید،گریست وبرگه های قرعه را از جیبش در آورد ونگاهی به آنها انداخت.ناگهان ماتش زد!!!
در هر دو برگ نام پیرمرد نوشته شده بود...
.
.
.
من به قبولی فکر میکنم
وتو به شاگرد اولی
و تو ببین چقدر فرق است بین من و او
او شاگرد اول کلاس عاشقی حضرت دوست شد
ومن هنوز مانده ام بابا.. آب... داد
وتو به شاگرد اولی
و تو ببین چقدر فرق است بین من و او
او شاگرد اول کلاس عاشقی حضرت دوست شد
ومن هنوز مانده ام بابا.. آب... داد
.
.
.
۹۸/۰۴/۲۰