مرصاد

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ

۷ مطلب با موضوع «پندانه» ثبت شده است

نگهبان درب فرودگاه اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد،
او بدون اهانت به نگهبان برگشت و در آن گرمای سوزان 
حدود نیم ساعت روی جدول نشست به بنده حقیر،
مسؤل وقت فرودگاه، اطلاع دادند دم درب مهمان داری!
رفتم و با کمال تعجب شهیدعباس بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته
 پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی.؟
خیلی آرام و متواضع پاسخ داد:
این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است و شما نمی توانی وارد شوی
منهم منتظر ماندم، مانع پرواز نشوم


در صورتیکه شهید بابایی فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند

نه به نگهبان اهانت کرد و نه خواستار تنبیه او
بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم...



انتهای پیام/


۰ نظر ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۸
سرباز سایبری

تمام شد 
یک سال دیگر هم از زندگی ام ضربدر به رویش دید
چقدر وقت دارم برای جبران 
چقدر وقت دارم برای خوب بودن
چقدر وقت دارم برای عبد بودن
معلوم نیست 
فقط آنچه معلوم است کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَیْنا تُرْجَعُونَ
اما اینکه من به کجا رسیدم و چقدر در مقام عبد بودن موفق بودم 
باید بگویم هیچ ....
دوییدم قول داده بودم ... قولی که هر سال شب تولد به خدا میدهم 
ولی خراب میکردم
دوباره میدوییدم
خوب که نگاه میکنم فقط در حال دوییدن و زمین خوردن بودم
شناسنامه ام را باز میکنم تاریخ تولد 12/12
دوازده 
دوازده 
چقدر امام زمانم را در این سال و سال ها رنجاندم !!!
بارها به اطرافیان میگویم شب تولدم شب سال خمسی من !
شب حساب و کتاب سالانه 
آخر صفحه را نگاه میکنم چقدر وقت هست برای جبران ؟!

برای رسیدن به جمله ای که
شهید حججی گفتن "
جوری زندگی کن که خدا عاشقت بشه"

می شود خواهش کنم به رسم رفاقت ... یا اصلا بگویم به رسم مرام و معرفتان
قسمتان بدهم به حضرت زهرا دعایم کنید عاقبتم ختم به شهادت شود...


انتهای پیام/


۱ نظر ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۳
سرباز سایبری

همش فیلم بود!
داعشی در کار نبود، همه عینه نقی معمولی بازیگر بودن!
جلوی دوربین فیلم بازی میکردن!
پشت دوربین هم جناب سیروس مقدم اشاره میکرد کات !!!
همه عوامل فیلم کنار هم چایی میخوردن
 لگد هم اصلاً نخوردن 
پشت تلفن هم کسی نبود که بیاد سراغ بچه ها!
همش فیلم بود! 
اما واقعیت ماجرا میدونید کجاست؟ 
واقعیت ماجرا،تو بیابون های تنف و تلعفعر بود،
اون جایی که محسن حججی رو زنده و زخمی و تشنه گرفتن!
و این بسیجی خمینی مثل شیر شرزه تو چشم های دواعش نگاه میکرد
و مرگ و به سخره گرفته بود! 
واقعیت ماجرا خانطومان بود و لشگر 25 کربلا که 16 نفر از رعنا ترین جوانان این مملکت،
که بعضی ها، تازه داماد بودن مثل برگ پاییزی رو زمین ریختند! 
واقعیت ماجرا رو باید از خانواده شهدا، از و همسر و مادر شهید حججی پرسید که
وقتی عکس جوون رعناشونو، تو چنگال داعش دیدند
خنجر کفر و رو پهلوی جوونشون دیدن چی بهشون گذشت! 
اونجا دیگه فیلمنامه و کارگردان نبود که کات بده! 
سکانس یک بار فیلمبرداری میشد اونم توسط خوده خدا! 
واقعیت ماجرا رو باید از همسر شهید حاج عباس عبداللهی پرسید
که وقتی فیلم دوره کردن پیکر شهیدش توسط داعش و دید چی بهش گذشت! 
واقعیت ماجرا رو باید از همسر شهید اسکندری پرسید که وقتی
سر همسرشون رو روی نیزه دید چه حالی شد!
واقعیت ماجرا رو باید از اون نو عروسی پرسید که دو هفته قبل 
تو خرید عروسی بود و حالا باید بند های کفن و باز کنه تا مردشو برای آخرین بار ببینه! 
واقعیت ماجرا رو باید سالها بعد از نوزاد چند ماهه شهید بلباسی پرسید
که از نوزادی یتیم شدن یعنی چی! 
واقعیت ماجرا رو باید از دختر بچه های شهدای مدافع حرم پرسید 
که از الان تا شب عروسی باید ماکت بابا شونو بغل کنن! 
واقعیت ماجرا رو باید از همسر تازه عقد کرده شهید سیاوشی شنید
که ماشین عروسش کنار مراسم تشییع شوهرش پارک بود!


صحنه های پایتخت همش الکی بود! 
فیلم اصلی رو مدافعان حرم زینب کبری بازی کردند
که فیلمشون تو عرش اعلی اکران خصوصی بود برای خوده خدا
فرش قرمز شونم با خونشون رنگین شد و 
جایزه بهترین بازیگر مرد هم از دست های حضرت زهرا گرفتن! 
اینا همش فیلم بود رفقا
قهرمان های اصلی جای دیگه ان!
اگه نبودن مدافعان حرم!
لباس ناموس خیلی از این روشنفکر ها سر کلاشینکف بود!


انتهای پیام/


۲ نظر ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۲۸
سرباز سایبری

انَّ الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا فَلا خَوفٌ عَلَیهِم وَلا هُم یَحزَنونَ﴾ الأحقاف: ١٣

راه را باید رفت،
ثبات قدم و استقامت یعنى همین؛ اینکه همه‌ى توجّهت به مقصد باشد و هیچ عاملى و هیچ مانعى نتواند تو را از مسیر منحرف یا در میانه‌ى راه متوقّف کند 
راه را باید رفت تا به مقصد رسید.. شیاطین دست به دست هم داده‌اند تا تو را از رفتن پشیمان کنند؛ نفْس هم بدش نمى‌آید با هزار عذر و بهانه‌ى به ظاهر منطقى و قابل قبول با شیطان همنوا شود
 اما دوست، از مقصد تو را مى‌خواند و راه را باید رفت..
براى رسیدن به دوست باید سختى راه را به جان بخرى.. پس تعلل نکن؛
 حتى اگر مَرکب طىّ طریقت را زدند، حتى اگر کسى در این مسیر تو را همراهى نکرد، حتى اگر از زمین و آسمان گلوله ریختند، راه را ادامه بده..
لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب، سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب.
. پایان این راه، شهادت است...

انتهای پیام/


۰ نظر ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۲۲
سرباز سایبری

شهادت یعنی ، زندگی کن نه برای خودت!!! فقط برای خدا...❤


انتهای پیام/




۰ نظر ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۲۰
سرباز سایبری

به این فکر می کردم که
در هواپیمایی نشسته ام و در اوج پرواز
ناگاه خلبان بگوید که ما در حال سقوط هستیم !
به گیج شدن و ندانم کاری هایم ، به توسلم به هرکس که در ذهنم آید
به ذکرهای آن لحظاتم ، به توبه هایی(غلط کردم) که
با پشیمانی کامل گفته می شوند ، به یا حسین گفتن ها !

و ... و ... و ... فکر می کنم !

به اینکه آرام و بیخیال سوار بر هواپیمایی شده ام که قرار است مرا سالم
به مقصد برساند اما ناگهان دراوج آسمان ، سقوط را ترجیح می دهد !
فکر می کنم !به عجز و ناتوانی ام !
به نداشتن توانی برای بازگشت !
به کوله باری که قرار است مرا به زودی  شفیع باشد!
فکر می کنم !

و دنیای ما چقدر شبیه به همان هواپیماس !

به خیالم آسوده در حالِ سِیر هستم و اما  مرگ ناگهان مرا در آغوش می گیرد...


انتهای پیام/


۰ نظر ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۱۷
سرباز سایبری

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: «چرا دیر می‌آیی؟»

جواب می‌داد:

«یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!»

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.

مرد تدریس هم می‌کرد.

هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود.

یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.

مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست.

یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده‌اند.

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید. به فکر فرو رفت.

باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید.

او می‌توانست بازیگر باشد.

از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر می‌شد. کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد.

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد.

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: «خب بچه‌ها، درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم.»

سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل، بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد.

تا حالا چند بار مادرش مرده بود،

دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود

و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود.

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده،

مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده

 و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند!

اما او دیگر با خودش صادق نیست. او الان یک بازیگر است...


انتهای پیام/


۰ نظر ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۱۱
سرباز سایبری